سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دنیای مخفی!

مگه بدتر از اینم میشه ؟

جک داشت به این فکر میکرد که: مگه بدتر از اینم میشه؟ 

   یک پیرمرد در حالی که لنگ لنگان از کنارش میگذشت گفت: آره. میشه!

   با شنیدن جواب پیرمرد به افکار جک او یکدفعه بالا پرید و با صدایی که از ترس میلرزید گفت: چی؟

   پیرمرد در حالی که از زیر لباس بلندش تنها یک لبخند مشخص بود گفت: آره بدتر از اخراج شدن از مدرسه حمل کردن جسد پسرهاییه که به دست اون موجود وحشی ته کوچه به قتل میرسن...

   جک ادامه حرف او را گوش نداد و پا به فرار گذاشت. در همین حال پیرمرد حرفش را کامل کرد:

یا با چنگال های لوسیفر که در سطل آشغال های سرکوچه وول میخورد تکه پاره میشن! 


مرگ!

دختر با اشک گفت: میدونی بدترین حس دنیا چیه ؟ مردن! میفهمی؟ اینکه یه مرده متحرک باشی 

   پسر در حالی که بغضش را به سختی کنترل میکرد یکدفعه فریاد زد: اما از عاشق یک مرده متحرک بودن آسون تره ! 


پتو

یکی دیگه از اجسامی که باید حواسمون بهشون باشه پتو هان! هر چیزو رو که در طول روز مخفی کنیم آخر شب باز بیرون میریزه و یکی از شاهد های اون پتو هان! 

   مواقع ناراحتی. خوشحالی. بی خوابی. عاشقی. و تمام احساسات ما! جالبه که هیچ کس هم حواسش نیست که شاید پتو ها در واقع موجوداتی هستند که برای یه سازمان به خصوص جمع آوری اطلاعات میکنن! 

#روان_گردان 


معامله

پسرک در حال قدم زدن در کوچه ها بود. از شدت عصبانیت خودش را ه فوش میداد، یکدفعه موجودی جلویش سبز شد.

   موجودی با ردای سبز و صورتی نا معلوم!

   پسرک حسابی ترسیده بود. آن موقع بود که آرزو کرد کاش بعد از دعوای با پدرش در خانه مانده بود. چیزی از میان سیاهی جایی که به ظاهر صورت آن موجود بود تکان خورد. و کلمه ای خارج شد.!

   +سلام!

   -تو کی هستی ؟ اجنه؟ روح؟ 

   +نه. من یک بیزنسمن هستم و اومدم یه معامله ای بکنیم.

   -چه معامله ای؟

   +اگر بهت بگم که میتونم تورو از شر تمام کسایی که اذیتت میکنن راحت کنم. چیمیگی ؟

   -با کمال میل قبول میکنم!

   +خوبه. تو معامله کردی!!!

   آن موجود دستش را دراز کرد و پسرک هم با تردید با او دست داد.

   +تو کی هستی ؟ 

   -شیطان....


مالیات

حدود هزار سال پیش، لیدی گودایوا همسر یکی از بزرگان و کارگزاران حکومتی انگلیس، در اعتراض به افزایش بی رویه ی مالیات برای مردم شهر خود، 

هر روز به سراغ همسرش میرفت و عاجزانه تقاضا میکرد که مالیاتها کاهش پیدا کند. همسر او که سیاست و تصمیم های سیاسی خود را بر خواسته ی همسر خود ترجیح میداد، به همسرش گفت: 

اگر یک روز، برهنه سوار اسب شوی و تمام شهر را از سمتی به سمت دیگر بروی، مالیات‌ها را کاهش خواهم داد!!

 

گودایوا اسبش را زین کرد. لباس هایش را بر زمین ریخت؛ در شهر گفتند: گودایوا در حمایت از مردم، برهنه در میان شهر میگردد!

تمام مردم، مغازه ها را بستند و به خانه ها رفتند. پرده ها را کشیدند و با چشمانی اشکبار، منتظر شدند این گردش شوم به پایان برسد.

گودایوا به خانه برگشت و مالیات ها کاهش یافت. مجسمه اش در کاونتری ساخته شده است ...

 

اسطوره ها، به تنهایی خلق نمیشوند. 

بلکه در بستری از 

فهم و شعور 

و 

حمایت اجتماعی 

شکل می گیرند ...


گرده زمین!

سال 1398 بود. دبستان حضرت رقیه، آخر های سال تحصیلی بود و بچه های کلاس دومی داشتند با ذوق و شوق روز آخر رو میگذروندند. دختر ها هرکدوم با شوق و ذوق داشتند از رشته تحصیلی که میخواهند ادامه دهند و شغل آیندشون حرف میزدند.

   در این میان چند دختر شیطون و بازیگوش که معروف بودند به شر های مدرسه هنگام حرف زدن فرشته، که داشت با علاقه تمام توضیح میداد:

   +خانوم اجازه؟ من میخوام در آینده دکتر بشم بعد بچه ها که دل درد گرفتن بیان پیش من، من بهشون دارو بدم زود خوب بشن که بتونن بیان مدرسه پیشه دوستاشون.

   یکدفعه الهه بلند طوری که همه بشنوند گفت:

   -آره خانوم نازی میخواد پزشک شه فقط اگه مامانش اجازه بده.

   با گفتن این حرف تمام بچه ها زدند زیر خنده.

   آن روز تمام شد و معلم هم با یک اخطار کوچک قضیه را جمع کرد. سال بعد خیلی از بچه ها به نقاط مختلف رفته بودند و پخش شده بودند و دیگر همکلاس نبودند.

   تقریبا 20 سال از آن داستان گذشته بود و الهه یک آرایشگر و گریمور معروف فیلم های سینمایی شده بود! اما در یکی از سکانس ها که برای تجدید گریم بازگر به وسط صحنه آمده بود یکی از سیم ها در رفته و باعث شده بود یک میله بزرگ فلزی وارد قفسه سینه اش بشود.

   پس از آنکه او را به بیمارستان رساندند و با جراحی طولانی موفق به درمان او شده بودند، تقریبا مشکلی نداشت جز آنکه جای یک قلب از جنس ماهیچه یک قلب رباتی برای گذاشته بودند، زیرا قلب خودش به صورت کامل سوراخ شده بود و نشتی میداد!

   بعد از گذشتنه چند هفته الهه در حالی به هوش آمد که دکترش برای دیدن او به اتاقش آمده بود، روی رپوش او نوشته شده بود نازی قاسمی.

   +سلام.

   -علیک سلام، میبینم که خیلی خوب شدی 

   +ببخشید خانوم دکتر شما...

   -آره، منم تورو یادمه. از امروز دیگه قراره هفته ای چند بار همدیگرو ببینیم و فکر کنم تقریبا تا آخر عمرت مجبور باشی برای دلت به من سر بزنی !


خدا نزدیک تر شد

دلم از تمام شهر گرفته بود، دوست داشتم تا هزاران سال آینده اشک بریزم. برای خودم، برای قلبم. این روز ها روزگار مهربانی نبود، آدم ها!!!

   در حالی که دفتر نقاشیم که غرق در اشک بود را در آغوش گرفته بودم، پلک هایم سنگین شد، انگار کسی داشت نوازشم میکرد. آرام آرام به خواب رفتم...

   سه نفر توی اتاق من بودن! سه دختر زیبا، ظاهرا روزه، شایدم شب؟ نمیدانم! حالت خاصی دارم احساس میکنم آن جایی هستم که باید باشم، جایی که در آن راحتم. نگاه مهربان آنها، نگاهشان به قدری مهربان و صمیمیست که میخواهم خودم را در آغوششان بیندازم و از تمام دنیا و آدم هایش شکایت کنم.

   +یکی به ما گفته که یه دختر کوچولوی ناراحت اینجا داریم

   -سکوت....

   +وایی! تو دفتر نقاشیت رو هم آوردی ؟ میتونم ببینمش ؟

   صدای اون دختر به قدری مهربان و دوست داشتنی بود که میخواستم همچنان به صدایش گوش دهم. دفترم را با مهربانی از آغوشم بیرون آورد و باز کرد، دفتر در حالی که روی هوا معلق شده بود. داشت به شدت میدرخشید. ناگهان نقاشیم شروع به زنده شدن کرد! نقاشیی که از خودم کشیده بودم در حالی که شاد در کنار دوستانم در حال بازی بودم. دهانم از حیرت باز شده بود، هیچ حرفی نمیتوانستم بزنم. اما بالاخره به زحمت گفتم:

   +میتونم یکم اینجا، توی این رویا قدم بزنم؟

   -صبر کن تا تو بیداری ببینیش!

   اکنون سه روز از اون رویای شیرین گذشته، و بالاخره عملی شده بود. من میتوانستم در کنار دوستانم پس از تصادف و از دست دادن احساس پاهایم بدوم! اکنون میفهمم آنها را چه کسی فرستاده بود.


یادگاران مرگ

 سه برادر هنگام رسیدن به رودخانه‌ای عمیق با استفاده از جادو پلی می‌سازند. مرگ که همیشه شاهد سقوط افراد به رودخانه و مرگشان بوده از حیله? برادران خشمگین می‌شود و از این رو تصمیم می‌گیرد خود با حیله‌ای انتقام گیرد. او از سه برادر به خاطر ذکاوتشان تشکر می‌کند و از آن‌ها می‌خواهد که هرکدام یک آرزو بکنند. بردار اولی و بزرگتر خواستار چوبدستی ای می‌شود که در هیچ دوئلی شکست نخورد. برادر دومی خواستار سنگی می‌شود که با آن بتوان مردگان را زنده کرد و برادر سومی خواستار چیزی شد که با آن مرگ نتواند او را تعقیب کند. مرگ از درخت یاس کبود چوبدستی و از رودخانه سنگ را به دو برادر داد و شنل خود را نیز به برادر سوم داد. برادر اولی به دهکده‌ای رفت و بعد از دوئلی موفق پیش همه از چوبدستی خود گفت. همان شب شخصی به بالین وی آمد او را کشت و چوبدستی را برداشت. برادر دومی به وسیله? سنگ روح دختری را که دوست می‌داشت و مرده بود را حاضر کرد و از شوق پیوستن به او خود را کشت. اما برادر سومی با شنل سال‌ها از دست مرگ گریخت تا این که به کهن‌سالی رسید و خود تسلیم مرگ شد.

#هری_پاتر