سال 1398 بود. دبستان حضرت رقیه، آخر های سال تحصیلی بود و بچه های کلاس دومی داشتند با ذوق و شوق روز آخر رو میگذروندند. دختر ها هرکدوم با شوق و ذوق داشتند از رشته تحصیلی که میخواهند ادامه دهند و شغل آیندشون حرف میزدند.
در این میان چند دختر شیطون و بازیگوش که معروف بودند به شر های مدرسه هنگام حرف زدن فرشته، که داشت با علاقه تمام توضیح میداد:
+خانوم اجازه؟ من میخوام در آینده دکتر بشم بعد بچه ها که دل درد گرفتن بیان پیش من، من بهشون دارو بدم زود خوب بشن که بتونن بیان مدرسه پیشه دوستاشون.
یکدفعه الهه بلند طوری که همه بشنوند گفت:
-آره خانوم نازی میخواد پزشک شه فقط اگه مامانش اجازه بده.
با گفتن این حرف تمام بچه ها زدند زیر خنده.
آن روز تمام شد و معلم هم با یک اخطار کوچک قضیه را جمع کرد. سال بعد خیلی از بچه ها به نقاط مختلف رفته بودند و پخش شده بودند و دیگر همکلاس نبودند.
تقریبا 20 سال از آن داستان گذشته بود و الهه یک آرایشگر و گریمور معروف فیلم های سینمایی شده بود! اما در یکی از سکانس ها که برای تجدید گریم بازگر به وسط صحنه آمده بود یکی از سیم ها در رفته و باعث شده بود یک میله بزرگ فلزی وارد قفسه سینه اش بشود.
پس از آنکه او را به بیمارستان رساندند و با جراحی طولانی موفق به درمان او شده بودند، تقریبا مشکلی نداشت جز آنکه جای یک قلب از جنس ماهیچه یک قلب رباتی برای گذاشته بودند، زیرا قلب خودش به صورت کامل سوراخ شده بود و نشتی میداد!
بعد از گذشتنه چند هفته الهه در حالی به هوش آمد که دکترش برای دیدن او به اتاقش آمده بود، روی رپوش او نوشته شده بود نازی قاسمی.
+سلام.
-علیک سلام، میبینم که خیلی خوب شدی
+ببخشید خانوم دکتر شما...
-آره، منم تورو یادمه. از امروز دیگه قراره هفته ای چند بار همدیگرو ببینیم و فکر کنم تقریبا تا آخر عمرت مجبور باشی برای دلت به من سر بزنی !