سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دنیای مخفی!

معامله

پسرک در حال قدم زدن در کوچه ها بود. از شدت عصبانیت خودش را ه فوش میداد، یکدفعه موجودی جلویش سبز شد.

   موجودی با ردای سبز و صورتی نا معلوم!

   پسرک حسابی ترسیده بود. آن موقع بود که آرزو کرد کاش بعد از دعوای با پدرش در خانه مانده بود. چیزی از میان سیاهی جایی که به ظاهر صورت آن موجود بود تکان خورد. و کلمه ای خارج شد.!

   +سلام!

   -تو کی هستی ؟ اجنه؟ روح؟ 

   +نه. من یک بیزنسمن هستم و اومدم یه معامله ای بکنیم.

   -چه معامله ای؟

   +اگر بهت بگم که میتونم تورو از شر تمام کسایی که اذیتت میکنن راحت کنم. چیمیگی ؟

   -با کمال میل قبول میکنم!

   +خوبه. تو معامله کردی!!!

   آن موجود دستش را دراز کرد و پسرک هم با تردید با او دست داد.

   +تو کی هستی ؟ 

   -شیطان....