سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دنیای مخفی!

مرسه جادوگری

همه چیز مربوط به آن چند روز اول سال در شهر جدید بود، تازه در باشگاه آن ثبت نام کرده بودم و داشتم با هم باشگاهی هایم آشنا میشدم، از طرفی دیگر داشتم با نوع امتحانات آخر سال مدرسه ای که باید ترم دوم را در آن میگذراندم، همه چیز خیلی خوب پیش میرفت، صبح ها به مدرسه میرفتم، تا عصر تکالیفم را انجام میدادم، عصر ها به باشگاه میرفتم و شب ها در اختیار خود بودم. 

یک شب، که آن اتاق متروک دلم را زد. مثل همیشه توپ بسکتبالم را برداشتم و خیلی آرام از خانه خارج شدم. نصف شب بود، به طرف حلقه بسکتبال میرفتم. که یکدفعه یک صدای نالان رشته افکارم را پاره کرد،‌ صدای درخواست کمکی را میشنیدم. صدایی که آرام و بی جان ناله میکرد:

کمک!

کمک!

به طرف صدا رفتم، صدا از لا به لای سطل آشغال های کنار خیابان می آمدم، اطراف را نگاه کردم تا ببینم کسی آنجا هست یا نه. اما خیابان ها بسیار ساکت و آرام بودند. تنها صدایی که میامد صدای رد شدن ماشینی از چندین خیابان آن طرف تر بود. 

وقتی نزدیک تر شدم، انقدر تاریک بود که هیچ چیز را نمیدیدم، کمی که گذشت و چشمانم به نور عادت کرد. هیبتی را در میان زباله ها دیدم، که همچنان مینالید. 

آرام آرام به طرفش رفتم. وقتی نزدیک شدم یکدفعه ساکت شد و چهره اش درست مثل خرگوشی که روباه دیده باشد ترسان شد، در آن تاریکی هم میتوانستم لرزش بدنش را ببینم، با صدایی که گرفته بود و به سختی خارج میشد گفت: خواهش میکنم،‌ کمک، به من کمک کن لوکاس!

اما اون اسم من رو از کجا میدانست ؟

 

ادامه دارد...

قسمت دوم 


مدرسه جادو گری

هیچ وقت به چیز هایی که با چشمان میدیدم رازی نبودم، همیشه فکر میکردم که دروازه های دیگری به جهان های دیگر باید باشد که من را از مرز تخیلاتم رد کند! هر روز صبح ها در مسیر خانه به مدرسه غرق در تخیل میشدم و خود را جای شخصیت های فانتزی یا قهرمانان داستان ها جا میزدم و کلی ازش لذت میبردم، آرزو داشتم روزی برسد که بتوانم از زندگی عادی دست بکشم و تبدیل به یک ابر قهرمان بشم!

روز های زیادی گذشت، هر روز بزرگ و بزرگ تر میشدم. حافظه ام، سرشار از داستان هایی بود که هرگز ندیده بودم. من داشتم مثل آدم بزرگ ها میشدم ! و این عمق فاجعه بود!

 

 

ادامه دارد...

قسمت اول