سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دنیای مخفی!

شعر

درین سرای بی کسی، کسی به در نمی‌زند

به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی‌زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی‌کُند

کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی‌زند

نشسته‌ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی‌زند

گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم

یک صلای آشنا به رهگذر نمی‌زند

دل خراب من دگر خراب‌تر نمی‌شود

که خنجر غمت از این خراب‌تر نمی‌زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه‌های بسته‌ات؟

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی‌زند

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی‌زند

هوشنگ ابتهاج


آمدمت که بنگرم..

آمدمت که بنگرم گریه نمی‌دهد امان

نامدگان و رفتگان از دو کرانه‌ی زمان 

سوی تو می‌دوند هان ای تو همیشه در میان 

در چمن تو می‌چرد آهوی دشت آسمان 

گرد سر تو می‌پرد باز سپید کهکشان 

هر چه به گرد خویشتن می‌نگرم درین چمن 

آینه‌ی ضمیر من جز تو نمی‌دهد نشان 

ای گل بوستان سرا از پس پرده‌ها در آ 

بوی تو می‌کشد مرا وقت سحر به بوستان 

ای که نهان نشسته‌ای باغ درون هسته‌ای 

هسته فروشکسته‌ای کاین همه باغ شد روان 

مست نیاز من شدی پرده‌ی ناز پس زدی

از دل خود بر آمدی آمدن تو شد جهان 

آه که می‌زند برون از سر و سینه موج خون 

من چه کنم که از درون دست تو می‌کشد کمان

پیش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم

کز نفس تو دم‌به‌دم می‌شنویم بوی جان 

پیش تو جامه در برم نعره زند که بر درم 

آمدمت که بنگرم گریه نمی‌دهد امان.

هوشنگ ابتهاج