سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دنیای مخفی!

تسخیر شده

شهر ما توسط یک سری موجودات عجیب که روی دو پا راه میروند و شبیه انسان ها هستند تسخیر شده است آنها دارن دنیا را نابود میکنند، اگر کسی پیام من را دریافت میکند هیچ وقت به سمت ما نیاید!

اینجا کره زمین آخرین بازمانده 


سراغ من که نمیان!

تنها توی اتاق نشسته بودم و داشتم به موجودات ترسناک فکر میکردم، خب اونا شاید واقعی باشن ولی سروقت من یکی که نمیان!

در همین حال و هوا بودم که صدای برادرم از پذیرایی شنیده شد که میگفت: یه لیوان آب برای من بیار.لطفا

از اتاق رفتم بیرون خواستم به سمت پذیرایی حرکت کنم که برادرم از پست سرم بهم گفت: نرو!

اما برادر من 2 سال پیش در آتش سوزی مرده بود!!!


دنیای دیگر؟!

داشتم توی تونل های تنگ و باریک کثیف حرکت میکردم، در دور دست نور به دیده میشد، امیدوارم که گیر موجودات بدی نیوفتم.

سوسک در حالی که این هارو با خود میگفت از دریچه ای که نور از آن بیرون می آمد خارج شد!

+ای وای! نه! انسان!


این داستان بر اساس واقعیت نوشته شده است

ساعت 00:30 دقیقه نیمه شب بود.

آنا داشت توی اتاقش آخرین صفحات یک رمان ایتالیایی عاشقانرو تموم میکرد.

توی رمان که تم کلی آن به نظر رمانتیک بود یکدفعه مرد داستان یک نوع موجود عجیب وارد بدنش میشه که به اون قدرت میده مثل نینجا ها حرکت کنه و اون رو تبدیل به یک قاتل حرفه ای میکنه، پیتر(نام مردی که در داستان عاشق دختر شده بود) دختر رو در روز اول مال اگوست تکه تکه میکنه! که احتمالا به صورت تصادفی هم نام دوست جدید کلاس موسیقی آنا هم بود 

کتاب به پایان میرسه و آخرین خط کتاب این نوشترو با خط درشت و قرمز میبینه:

این داستان بر اساس واقعیت است!

وقتی به صفحه گوشیش نگاه میکنه میبینه یک تماس بی پاسخ از پیتر توی یک آگوست ساعت 00:27 دقیقه داشته! 

صدای باز شدن پنجره اتاق به گوش میرسه..!


آدم فضایی!

زنگ مدرسه خورد و همه به سمت خانه هایشان راه افتادند، دوتا از بچه های کلاس داشتند درباره موجودات فضایی حرف میزدند که امروز معلم برایشان توضیح داده بود:

+به نظر تو انسان ها واقعی هستند؟

-امیدوارم که اینطور نباشه، چون اگر دستشون به سیارمون برسه اونو مثل مال خودشون نابود میکنند.

+چقدر بد کاش میشد اونها واقعی نباشند!

 


داستان پایتخت نقره ای

داستان ,     نظر

Silver capital 1

    شاید هیچ یک از ما از گذشتگان واقعا دور ویا نیاکانمان خبر نداشته باشیم، اما این دلیل نمیشه که میراث آنها را به دوش نکشیم، میراثی که واقعا میتونن ترسناک و یا خطر ناک باشن و باید کاملا حواسمان بهشون باشد!.

   همه چیز درون آترین گارد بهم ریخته بود، نگهبانان یک به یک داشتند زندگیشون رو برای سرزمینشان فدا میکردند و لشگر سایه ها هم بی باکانه پیشروی میکردن و قتلعامی فجیح رو رقم میزدند، در این بین گاردین اِسوِن که دید دیگر امیدی به پایدار ماندن آترین گارد نیست تصمیم بر آن گرفت تا قلب کلادوس را که هزاران سال بود کنار دیگر چیز هایی که در آترین گارد ازش محافظت میشد را به آترُپاتن برگرداند تا شاید در آنجا آنکلادوس ها بتوانند نیرو هایشان را که هزاران سال پیش به دست شاه تریال برای جلو گیری از سوء استفاده شاهزاده فاسد اِرنو گرفته و داخل قلب کلادوس ریخته شده بود بازپسگیرند و یک بار دیگر جلوی این شاهزاده خائن و لشگرش را بگیرند.

   پس با آخرین نفس هایش به بالای برج تِله کرد و قلب رو با تمام قدرت به سمت آترُپاتن روانه کرد.

 

      کوین بالا خره روز موعود رسید! وقتشه! وقتش رسیده کوین باید آماده شی!

   +کوین؟

   هی کوین !

   -روز چی فرا رسیده اینجا کجاست صبر کن ببین هی...

   آخخخخخ

   دوباره از روی تخت افتادم! خب خداروشکر که حداقل ارتفاعش کمه، و فکر کنم دوباره داشتم کابوس اون پیرمرد دانا رو میدیدم! ولی نمیدونم چرا هروقت میخوام بهش نزدیک بشم و از روی جوی آبی که بینمونه بگذرم از تختم شوت میشم پایین! آه ولش کن مهم نیست.

 خب بزار ببینم امروز چندمه؟

   اممممممممممممم آها ایناهاشش

   جمعه، بیست و یک آپریل دو هزارو هیفده.

   خب ساعت 8 صبحه و باید برای دوییدن و ورزش صبحگاهی بزنم بیرون، عالیه بزن بریم.

   بعد از اینکه از روی تختم بلند شدم نور شدید آفتاب که از سقف گلخونه کوچک پشت اتاقم میزد از پنجره ای که بین اتاق من و گلخونه بود شدیدا توی چشمم میخورد، درب اتاق رو باز کردم و رفتم سرویس بهداشتی تا دست و صورتمو بشورم.

   خب سلام آیینه یه روز عالی و اومدم که جلوت یه دستی به موهای مشکیم بکشم و یه آبی هم به صورت سبزم بزنم و حالا شاید یکمی هم توی چشمای قهوه ایم ذول زدم! حیف که نمیتونی حرف بزنی وگرنه تو هم قد بلندیه من رو تحصین میکردی مگه نه؟

   +نع

   -چی تو الان...؟

   +اَبله من پیترم نه آیینه دسشویی، زود باش بیا بیرون کارم فوریه.

   او پیتر هستش برادر بزرگ تر من که با هم سه سال اختلاف سنی داریم اما اون خودش فکر میکنه که خیلی بزرگ تره و همیشه هم در حال دستور دادنه.

   +سلام مامان، سلام بابا، صبح بخیر.

   -سلام کوین

   +خب صبونه چی داریم؟

   -خب معلومه صبونه داریم دیگه!

   پدر همیشه انقدر مارو میخندونه که بعضی وقت ها نفسمون بند میاد و واقعا خوشحالم که یک خانواده شاد دارم البته بجز پیتر که بیشتر وقت ها خونه نیست و با ماشین بیرون در حال چرخ زدن با دوستاشه.

   بعد از خوردن صبحانه دوباره به اتاقم برگشتم تا وزنه های پامو ببندم و برم بیرون و یکمی بدووم. بستنشون زیاد طول نکشید و خیلی زود کتونی های ورزشیمو پام کردم و وارد کوچه شدم.

   ما درون کوچه ای ساکت و بهتر است که بگویم محله ای ساکت زندگی میکنیم که تقریبا حاشیه ایالت کولورادو و در شهر آروادا است.

   فاصله کوچه تا اونجایی که همیشه میرم رو پیاده طی کردم و به خیابون مورد علاقم رسیدم و شروع به دویدن کردم.

 

   گاردین اِسوِن پس از اینکه مطمئن شد که قلب کلادوس به طرف آتروپاتن شلیک شده به طرف نوک قلعه رفت تا به تمامی آنکلادوس ها هشدار بده تا آن ها هم برای نبرد آماده شن. یک بار دیگر به سختی تله رو انجام داد زیرا زخم های زیادی برداشته بود و خود هم امیدی به زندگی نداشت اما این وظیفه او بود، وقتی به نوک قلعه رسید شوک زده شد زیرا در اونجا فردی را دید که فکر میکرد برای همیشه درون زندان خورشیدی خواهد ماند، شاهزاده اِرنو!

   +از دیدنم خوشحال نشدی اِسوِن؟

   -تو هیچ چیز به جز بدبختی برای یوروپا نداشتی، شاهزاده! به اون جهنمی که بودی برگرد، آلپا ....

   +گاردین های اَبله! اون ها نمیدونن که من قدرت فروانی از پدر عزیزم به ارث بردم و حریف من نمیشن. حیف شد این یدونه میتونست به درد بخوره.

   شاهزاده اِرنو در حالی که از بالای سر جسد بی جان اِسوِن رد میشد به سمت پنجره بزرگ رفت تا شیرجه ای مرگ بار بر سر آخرین محافظان باقی مانده بزند...

 

 

   بعد از تقریبا 15 دقیقه دویدن ایستادم تا دوباره نفس بگیرم و شروع کنم اما برای یک لحظه نور خیلی کم شد و دوباره زیاد شد و سپس از پشت سرم شروع به نزدیک شدن کرد!

   متوجه چیز دیگری نشدم فقط برگشتم و یک شئی نورانی با سرعتی که اجازه هیج عکس العملی رو بهم نداد بهم برخورد کرد و بعد فقط تاریکی...

 

   روزنه ای نور نزدیک شد و همینطور که من به پشت روی زمین افتاده بودم نزدیک و نزدیک تر شد و تا یک متری من پایین اومد، به محض اینکه دیدمش متوجه شدم همون پیرمرد چشم آبیی هست که با ریشی بلند و سفید و لباسی نیلگون و بلند با یک عصای عجیب چند ماه است که وارد خواب من میشود و چیز های نامفهومی میگوید!

بخش اول

(کپی با ذکر منبع!)