سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دنیای مخفی!

پزشک جوان

در زمان های قدیم، روزی یک پسر جوان که دانشجوی پزشکی هم بوده تصمیم میگیره که به شهر خودشون برگرده ولی برای برگشت پول کافی همراه نداشته. پس تصمیم میگیره که توی یک قطار باری به صورت قاچاقی به شهر خودشون بره. نصفه شب درست چند دقیقه قبل از حرکت قطار دزدکی وارد میشه، بعد از حرکت قطار کمی که دقت میکنه متوجه میشه که وارد واگن یخچالیه حمل گوشت شده، سریع در تاریکی و به کمک نوری که هرزگاهی وارد واگن میشد حساب میکنه و به این نتیجه میرسه که قبل از رسیدن به شهرشون یخ خواهد زد.

درمانده شروع به فکر میکنه، اما هیچ راهی برای نجات پیدا نمیکنه. پس تصمیم میگیره که تجربیات خودش رو قبل از مرگ بنویسه تا حداقل به درد جامعه علمی بخوره، هر لحظه تمام احساساتش رو تشریح میکنه. یخ زدگی از نوک انگشتان پا شروع میشود و...

صبح که میشود و قطار که به مقصد میرسد مسئولین قطار جنازه را پیدا میکنند، پلیس دفتر را برمیدارد و بررسی میکند، تمام شواهد کاملا درست بوده و تشریحی کامل صورت گرفته، جوان واقعا یخ زده بوده. موضوع به اخبار کشیده میشه و دهان به دهان میپیچد. تا اینکه روزی خبرنگاران به سراغ مسئول قطار میروند. و او میگوید: یخچال حمل گوشت چند هفته ای هست که خرابه، معلوم نیست چش شده من واقعا برای مرگ اون جوون متاسفم ولی اون یخچال خاموش بوده!

درسته، این قدرت تلقین و باور شماست. مخصوصا در این شرایط سعی کنین هر چیزی رو باور نکنین!!!


ناجی عشق

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی

احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.

 

اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت

تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.

 

“ثروت، مرا هم با خود می بری؟” 

 

ثروت جواب داد:

 

“نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.”

 

عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.

“غرور لطفاً به من کمک کن.”

 

“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”

 

پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.

“غم لطفاً مرا با خود ببر.”

“آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”

 

شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.

ناگهان صدایی شنید:

 

” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”

صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند

 

ناجی به راه خود رفت.

 

عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:

” چه کسی به من کمک کرد؟”

 

دانش جواب داد: “او زمان بود.”

“زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟”

 

دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که:

“چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”


یادگاران مرگ

یادگاران مرگ 


 سه برادر هنگام رسیدن به رودخانه‌ای عمیق با استفاده از جادو پلی می‌سازند. مرگ که همیشه شاهد سقوط افراد به رودخانه و مرگشان بوده از حیله? برادران خشمگین می‌شود و از این رو تصمیم می‌گیرد خود با حیله‌ای انتقام گیرد. او از سه برادر به خاطر ذکاوتشان تشکر می‌کند و از آن‌ها می‌خواهد که هرکدام یک آرزو بکنند. بردار اولی و بزرگتر خواستار چوبدستی ای می‌شود که در هیچ دوئلی شکست نخورد. برادر دومی خواستار سنگی می‌شود که با آن بتوان مردگان را زنده کرد و برادر سومی خواستار چیزی شد که با آن مرگ نتواند او را تعقیب کند. مرگ از درخت یاس کبود چوبدستی و از رودخانه سنگ را به دو برادر داد و شنل خود را نیز به برادر سوم داد. برادر اولی به دهکده‌ای رفت و بعد از دوئلی موفق پیش همه از چوبدستی خود گفت. همان شب شخصی به بالین وی آمد او را کشت و چوبدستی را برداشت. برادر دومی به وسیله? سنگ روح دختری را که دوست می‌داشت و مرده بود را حاضر کرد و از شوق پیوستن به او خود را کشت. اما برادر سومی با شنل سال‌ها از دست مرگ گریخت تا این که به کهن‌سالی رسید و خود تسلیم مرگ شد  .
#هری_پاتر 

اساطیر


حدود هزار سال پیش، لیدی گودایوا همسر یکی از بزرگان و کارگزاران حکومتی انگلیس، در اعتراض به افزایش بی رویه ی مالیات برای مردم شهر خود،    
هر روز به سراغ همسرش میرفت و عاجزانه تقاضا میکرد که مالیاتها کاهش پیدا کند. همسر او که سیاست و تصمیم های سیاسی خود را بر خواسته ی همسر خود ترجیح میداد، به همسرش گفت: 
اگر یک روز، برهنه سوار اسب شوی و تمام شهر را از سمتی به سمت دیگر بروی، مالیات‌ها را کاهش خواهم داد!!
گودایوا اسبش را زین کرد. لباس هایش را بر زمین ریخت؛ در شهر گفتند: گودایوا در حمایت از مردم، برهنه در میان شهر میگردد!
تمام مردم، مغازه ها را بستند و به خانه ها رفتند. پرده ها را کشیدند و با چشمانی اشکبار، منتظر شدند این گردش شوم به پایان برسد.
گودایوا به خانه برگشت و مالیات ها کاهش یافت. مجسمه اش در کاونتری ساخته شده است ...
اسطوره ها، به تنهایی خلق نمیشوند. 
بلکه در بستری از 
فهم و شعور 
و 
حمایت اجتماعی 
شکل می گیرند ...

مرسه جادوگری

همه چیز مربوط به آن چند روز اول سال در شهر جدید بود، تازه در باشگاه آن ثبت نام کرده بودم و داشتم با هم باشگاهی هایم آشنا میشدم، از طرفی دیگر داشتم با نوع امتحانات آخر سال مدرسه ای که باید ترم دوم را در آن میگذراندم، همه چیز خیلی خوب پیش میرفت، صبح ها به مدرسه میرفتم، تا عصر تکالیفم را انجام میدادم، عصر ها به باشگاه میرفتم و شب ها در اختیار خود بودم. 

یک شب، که آن اتاق متروک دلم را زد. مثل همیشه توپ بسکتبالم را برداشتم و خیلی آرام از خانه خارج شدم. نصف شب بود، به طرف حلقه بسکتبال میرفتم. که یکدفعه یک صدای نالان رشته افکارم را پاره کرد،‌ صدای درخواست کمکی را میشنیدم. صدایی که آرام و بی جان ناله میکرد:

کمک!

کمک!

به طرف صدا رفتم، صدا از لا به لای سطل آشغال های کنار خیابان می آمدم، اطراف را نگاه کردم تا ببینم کسی آنجا هست یا نه. اما خیابان ها بسیار ساکت و آرام بودند. تنها صدایی که میامد صدای رد شدن ماشینی از چندین خیابان آن طرف تر بود. 

وقتی نزدیک تر شدم، انقدر تاریک بود که هیچ چیز را نمیدیدم، کمی که گذشت و چشمانم به نور عادت کرد. هیبتی را در میان زباله ها دیدم، که همچنان مینالید. 

آرام آرام به طرفش رفتم. وقتی نزدیک شدم یکدفعه ساکت شد و چهره اش درست مثل خرگوشی که روباه دیده باشد ترسان شد، در آن تاریکی هم میتوانستم لرزش بدنش را ببینم، با صدایی که گرفته بود و به سختی خارج میشد گفت: خواهش میکنم،‌ کمک، به من کمک کن لوکاس!

اما اون اسم من رو از کجا میدانست ؟

 

ادامه دارد...

قسمت دوم 


مدرسه جادو گری

هیچ وقت به چیز هایی که با چشمان میدیدم رازی نبودم، همیشه فکر میکردم که دروازه های دیگری به جهان های دیگر باید باشد که من را از مرز تخیلاتم رد کند! هر روز صبح ها در مسیر خانه به مدرسه غرق در تخیل میشدم و خود را جای شخصیت های فانتزی یا قهرمانان داستان ها جا میزدم و کلی ازش لذت میبردم، آرزو داشتم روزی برسد که بتوانم از زندگی عادی دست بکشم و تبدیل به یک ابر قهرمان بشم!

روز های زیادی گذشت، هر روز بزرگ و بزرگ تر میشدم. حافظه ام، سرشار از داستان هایی بود که هرگز ندیده بودم. من داشتم مثل آدم بزرگ ها میشدم ! و این عمق فاجعه بود!

 

 

ادامه دارد...

قسمت اول


مخروبه!

   یک دختر پسر جوان رو دیدم که به سمت مخروبه میرفتند، خواستم هشدار بدم که حق ندارید وارد بشید. اما برای لحظه ای حس کنجکاوی عم گل کرد تا بفهمم برا چه به آنجا میروند!

اول دختر وارد شد و پشت سرش پسر در حال که چیز هایی میگفت وارد ساختمان نیمه کاره که فقط دو طبقه زیر زمین داشت شد. صدایی نمی آمد، آرام آران از فاصله نیم متری خاک های کف زمین و باقی مانده دیوار ریخته وارد شدم. صدای حرف هایشان می آمد.

+اگه سوسک داشته باشه چی ؟

-بیا اینقدر حرف نزن. نازک نارنجیی

   آرام از راهپله پایین رفتم و کنار پاگرد اول نشستم. زیر چشمی نگاهی انداختم و دیدم که پسر کف دستش را به طرف دختر گرفته و دختر هم آرام آرام دستش را بالا می آورد. خواستم زنگ بزنم به پلیس اما برای لحظه ای با خود گفتم: مگه چیکار دارن میکنن؟ شاید بخاطر کار خاصه به اینجا نیومده باشن!

  در همین افکار بودم که به خودم آمدم و دیدم آن دو نفر درست در فاصله یک متری عم ایستاده اند و به من به طرز عجیبی ذول زده اند! اما نکته مشکل ساز این بود که چشم نداشتند! دو سوراخ تو خالی و سیاه! 

پسر با صدایی ترسناک فریاد زد: اینجا چه غلطی میکنی انسان! خواستم بلند شم و فرار کنم. اما مثل اینکه دیر شده بود. 

   دختر شروع کرد به زمزمه کردن:

+به ما بپیوند! یک نامیرا شو. با کشتن موجودات فانی.

   خواستم حرکتی بکنم اما صورت پسر کشیده شد و چندین رشته قرمز به طرفم پرتاب شد...

   تنها چیز دیگری که یادم می آید. این است که تصمیم گرفتم با نوشتن داستان و پخش آن خواننده گان رو جنون کنم. و او هارو به خانواده خود دعوت کنم!