سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دنیای مخفی!

مخروبه!

   یک دختر پسر جوان رو دیدم که به سمت مخروبه میرفتند، خواستم هشدار بدم که حق ندارید وارد بشید. اما برای لحظه ای حس کنجکاوی عم گل کرد تا بفهمم برا چه به آنجا میروند!

اول دختر وارد شد و پشت سرش پسر در حال که چیز هایی میگفت وارد ساختمان نیمه کاره که فقط دو طبقه زیر زمین داشت شد. صدایی نمی آمد، آرام آران از فاصله نیم متری خاک های کف زمین و باقی مانده دیوار ریخته وارد شدم. صدای حرف هایشان می آمد.

+اگه سوسک داشته باشه چی ؟

-بیا اینقدر حرف نزن. نازک نارنجیی

   آرام از راهپله پایین رفتم و کنار پاگرد اول نشستم. زیر چشمی نگاهی انداختم و دیدم که پسر کف دستش را به طرف دختر گرفته و دختر هم آرام آرام دستش را بالا می آورد. خواستم زنگ بزنم به پلیس اما برای لحظه ای با خود گفتم: مگه چیکار دارن میکنن؟ شاید بخاطر کار خاصه به اینجا نیومده باشن!

  در همین افکار بودم که به خودم آمدم و دیدم آن دو نفر درست در فاصله یک متری عم ایستاده اند و به من به طرز عجیبی ذول زده اند! اما نکته مشکل ساز این بود که چشم نداشتند! دو سوراخ تو خالی و سیاه! 

پسر با صدایی ترسناک فریاد زد: اینجا چه غلطی میکنی انسان! خواستم بلند شم و فرار کنم. اما مثل اینکه دیر شده بود. 

   دختر شروع کرد به زمزمه کردن:

+به ما بپیوند! یک نامیرا شو. با کشتن موجودات فانی.

   خواستم حرکتی بکنم اما صورت پسر کشیده شد و چندین رشته قرمز به طرفم پرتاب شد...

   تنها چیز دیگری که یادم می آید. این است که تصمیم گرفتم با نوشتن داستان و پخش آن خواننده گان رو جنون کنم. و او هارو به خانواده خود دعوت کنم!