مگه بدتر از اینم میشه ؟
جک داشت به این فکر میکرد که: مگه بدتر از اینم میشه؟
یک پیرمرد در حالی که لنگ لنگان از کنارش میگذشت گفت: آره. میشه!
با شنیدن جواب پیرمرد به افکار جک او یکدفعه بالا پرید و با صدایی که از ترس میلرزید گفت: چی؟
پیرمرد در حالی که از زیر لباس بلندش تنها یک لبخند مشخص بود گفت: آره بدتر از اخراج شدن از مدرسه حمل کردن جسد پسرهاییه که به دست اون موجود وحشی ته کوچه به قتل میرسن...
جک ادامه حرف او را گوش نداد و پا به فرار گذاشت. در همین حال پیرمرد حرفش را کامل کرد:
یا با چنگال های لوسیفر که در سطل آشغال های سرکوچه وول میخورد تکه پاره میشن!