چرخ عالم
بیرون ز تو نیست هر آنچه در عالم است
در خود بنگر هر آنچه خواهی که تویی
مولوی
بیرون ز تو نیست هر آنچه در عالم است
در خود بنگر هر آنچه خواهی که تویی
مولوی
زندگی مانند بازی شطرنج است :
ما نقشه ای میریزیم اما اجرای آن مشروط به حرکت هایی است که رقیب به دلخواه میکند.
این رقیب در زندگی، سرنوشت است!
آرتور شوپنهاور
رنج فراق هست و امید وصال نیست
این هست و نیست،کاش که زیر وزبر شود...
فاضل نظری
ما آدما بیشتر به داشتن اهمیت میدیم تا به نگه داشتن ، واسه همینم هست همیشه هیچی نداریم ...
دیگر آدمی نمانده سرش غر بزنم، دیگر رویی نمانده که کم شود،دیگر حسی برای عاشقی نیست،دیگر دوستی برای خندیدن نیست، تنها من هستم،نه آن من خوشحال و خوش رو!
آن من که به ویرانه ای بی پایان میماند، آن که روز های زیادی مخفی اش کرده بودم،آنکه حرف نمی زد مبادا دل نشکند. آن آدمی که آدم حسابش نکردم، و فقط او برای من مانده.....
ای کاش در زمانی که در اختیارت بود بیشتر از این ها بود، آخر گذشته ای و رفتی. من ماندم و خاطراتت، این روز ها چه غمی دلم را گرفته کاش میشد دوباره گوشه ای پیدایت کنم و تمام غر هایم را سرت بزنم. میدانستی اینجا کسی مارا تحویل نمیگیرد؟
ما؟
درست است ما، من و آن که زمانی عاشقش بودی، نگرانش نباش. جایش خنک است. کس کاری نداشت آخر در سردخانه مانده تا برای تشخیص هویت بیایی
به کسانى که دوستشان دارید بالى براى پرواز ، ریشهاى براى برگشتن ، و دلیلى براى ماندن بدهید.
دالایى لاما
در زمان های قدیم، روزی یک پسر جوان که دانشجوی پزشکی هم بوده تصمیم میگیره که به شهر خودشون برگرده ولی برای برگشت پول کافی همراه نداشته. پس تصمیم میگیره که توی یک قطار باری به صورت قاچاقی به شهر خودشون بره. نصفه شب درست چند دقیقه قبل از حرکت قطار دزدکی وارد میشه، بعد از حرکت قطار کمی که دقت میکنه متوجه میشه که وارد واگن یخچالیه حمل گوشت شده، سریع در تاریکی و به کمک نوری که هرزگاهی وارد واگن میشد حساب میکنه و به این نتیجه میرسه که قبل از رسیدن به شهرشون یخ خواهد زد.
درمانده شروع به فکر میکنه، اما هیچ راهی برای نجات پیدا نمیکنه. پس تصمیم میگیره که تجربیات خودش رو قبل از مرگ بنویسه تا حداقل به درد جامعه علمی بخوره، هر لحظه تمام احساساتش رو تشریح میکنه. یخ زدگی از نوک انگشتان پا شروع میشود و...
صبح که میشود و قطار که به مقصد میرسد مسئولین قطار جنازه را پیدا میکنند، پلیس دفتر را برمیدارد و بررسی میکند، تمام شواهد کاملا درست بوده و تشریحی کامل صورت گرفته، جوان واقعا یخ زده بوده. موضوع به اخبار کشیده میشه و دهان به دهان میپیچد. تا اینکه روزی خبرنگاران به سراغ مسئول قطار میروند. و او میگوید: یخچال حمل گوشت چند هفته ای هست که خرابه، معلوم نیست چش شده من واقعا برای مرگ اون جوون متاسفم ولی اون یخچال خاموش بوده!
درسته، این قدرت تلقین و باور شماست. مخصوصا در این شرایط سعی کنین هر چیزی رو باور نکنین!!!
هر دو در این سیاره ایم، اما دنیایمان جداست
تو نمیدانی و من میگویم
عشق تو برای من، هنوزم خداست!
یک احساساتی هست، یک چیزهایی هست که نمی شود به دیگری فهماند،
نمی شود گفت، آدم را مسخره می کنند،
هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت می کند.
زبان آدمیزاد مثل خودِ او ناقص و ناتوان است.
صادق هدایت