سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دنیای مخفی!

عشق و نفرت

 

عشق و نفرت! دو همسایه دیوار به دیوار که شب ها تا صبح منتظر نواخته شدن زنگ درب هستند.

اگر در خانه عشق را بزنی بلند میشود، خانه را آب و جارو میکند، چایی میگذارد و با روی باز از تو استقبال میکند. اگر بخواهی از خانه اش بروی اسرار میکند شب را بمانی، جایت را در ایوان زیر ستاره ها پهن میکند، توری را هم میاندازد تا مبادا یک وقت پشه این نیشت بزند. اگر باز هم اسرار به رفتن کنی بغض میکند، دستت را میبوسد، نازت را میکشد. اما اگر فایده نکند آن وقت گریه زار راه میاندازد، فریاد میزند. از همسایه ها کمک میخواهد!

نفرت وقتی این صدا را بشنود بلند میشود و درب را باز میگذارد و دوباره رو به دیوار مینشیند و سیگاری روشن میکند.

خلاص شدن از دست عشق راحت نیست آنقدر گریه زاری میکند تا شب شود. اما از دست عشق که خلاص شوی تنها جایی که میتوانی بروی خانه نفرت است. از درب حیاط که رد شوی بوی مرده ای به دماغت میخورد و کمی سرت سبک میشود. درخت شاه توت موریانه زده ای وسط باغچه است، هر چقدر بیشتر نگاه کنی بیشتر متوجه میشوی آنجا هم روزی زیبا بوده، اما اکنون تنها روح مرده ای پشت دیوار های دوده گرفته دیده میشود.

از روی فضله موش ها که رد شوی نفرت سیگارش را روی ساعدش خاموش میکند و نیم نگاهی بهت میاندازد سپس دوباره به دیوار خیره میشود. ابتدا محترمانه میگوید:خانه عشق مگر چش بو؟بوی گلاب را دوست نداشتی یا چای قند پهلو را؟ چه میخواهی در این سردابه تاریک، برو و بگذار راحت این نخ سیگارم را بکشم.

وقتی نفرت کبریت را زیر سیگارش میگیرد دوباره صدای عشق را خواهی شنید،برایت آواز میخواند. قرمه سبزیی بار میگذارد و بویش مستت میکند صدای قربان صدقه رفتنش را از آشپزخانه میشوی، چه عاشقانه آن غذا را برایت درست میکند!

اگر رفتی که هیچ، اما اگر نروی یکدفعه نفرت برزخ میشود داد میزند: چه مرگت شده؟ یعنی این ویرانه بوگندو را به خانه او ترجیح میدهی؟ کور شده ای؟ کر شده ای؟ خرشده ای؟برو. اینجا نمان بگذار سیگارم را بکشم.

اگر بروی که هیچ، اما اگر باز هم بمانی این بار بغضش میترکد، سیگارش را در مشتش له میکند تنوره میکشد: مگر نمیبینی چه بر سر اینجا آمد؟ نروی خانه خرابش میکنی! بیا و مردی کن و برو.

اما تو دیگر ماندنی شده ای، رفتنت به این سادگی ها نیست، کناری میشینی و تو هم سیگار آتش میزنی. باخود میگویی: کمی میمانم، وقتی عشق دوباره به سراغم بیاید میروم.

اما نمیدانی عشق آنقدر پشت سرت گریه کرده که امانش بریده و دیگر نمیتواند به سراغ تو بیاید....


سیاه

سیاه

 

یک روز دوباره مرا پیدا خواهی کرد، در میان قطره اشکی روی دفترم، به سراغم آمدی؟ اگر آمدی هفت ضربه بزن که تورا بشناسم. یک وقت اشک نریزی ها!حال من خوب است،فقط کمی خوابم می آید. راستی یادت هست گفتی تا ابد دوستم خواهی داشت؟

دروغ گفتی. آخر یادم نمی آید آن زمان که بر روی دیوار قلبم خط میکشیدم زنگ زده باشی.

از رنگش خوشت می آید؟ کاملا سیاه،مثل روزگارم.

حداقل اینجا تنها نیستم.

فاتحه ات که تمام شد سری به قبر بقلی هم بزن، او را هم فراموش کردند.

 

تاریخ اصلی نوشته:5دسامبر2019


سیاره مان!

از یک دیگر دور شدیم، سیاره مان متلاشی شد و هر یک در گوشه ای از کهکشان افتاد. هر چقدر زمان گذشت بیشتر فاصله گرفتیم. شاید جاذبه سیاره ای دیگری جذبت کرد، شاید خورشید زیباتر و گرمتری پیدا کردی. نمیدانم؟!

اما من را سیاهچاله ای بلعید هر بار بیشتر به درون آن سقوط میکنم و انگار پایانی ندارد، من مانده ام در سیاهی و سکوت. البته چندان هم بدنیست خاطراتت هنوز اینجا هستند هنوز هم شبها در ذهنم با تو زندگی میکنم، هنوز هم هستی! اما از بخت بد ماجرا اینجا همیشه شب است.

اگر روزی دوباره مرا پیدا کردی دیگر رهایش نکن، تحمل دیگری را از خودم ندارم...