پزشک جوان
در زمان های قدیم، روزی یک پسر جوان که دانشجوی پزشکی هم بوده تصمیم میگیره که به شهر خودشون برگرده ولی برای برگشت پول کافی همراه نداشته. پس تصمیم میگیره که توی یک قطار باری به صورت قاچاقی به شهر خودشون بره. نصفه شب درست چند دقیقه قبل از حرکت قطار دزدکی وارد میشه، بعد از حرکت قطار کمی که دقت میکنه متوجه میشه که وارد واگن یخچالیه حمل گوشت شده، سریع در تاریکی و به کمک نوری که هرزگاهی وارد واگن میشد حساب میکنه و به این نتیجه میرسه که قبل از رسیدن به شهرشون یخ خواهد زد.
درمانده شروع به فکر میکنه، اما هیچ راهی برای نجات پیدا نمیکنه. پس تصمیم میگیره که تجربیات خودش رو قبل از مرگ بنویسه تا حداقل به درد جامعه علمی بخوره، هر لحظه تمام احساساتش رو تشریح میکنه. یخ زدگی از نوک انگشتان پا شروع میشود و...
صبح که میشود و قطار که به مقصد میرسد مسئولین قطار جنازه را پیدا میکنند، پلیس دفتر را برمیدارد و بررسی میکند، تمام شواهد کاملا درست بوده و تشریحی کامل صورت گرفته، جوان واقعا یخ زده بوده. موضوع به اخبار کشیده میشه و دهان به دهان میپیچد. تا اینکه روزی خبرنگاران به سراغ مسئول قطار میروند. و او میگوید: یخچال حمل گوشت چند هفته ای هست که خرابه، معلوم نیست چش شده من واقعا برای مرگ اون جوون متاسفم ولی اون یخچال خاموش بوده!
درسته، این قدرت تلقین و باور شماست. مخصوصا در این شرایط سعی کنین هر چیزی رو باور نکنین!!!