مدرسه جادو گری
هیچ وقت به چیز هایی که با چشمان میدیدم رازی نبودم، همیشه فکر میکردم که دروازه های دیگری به جهان های دیگر باید باشد که من را از مرز تخیلاتم رد کند! هر روز صبح ها در مسیر خانه به مدرسه غرق در تخیل میشدم و خود را جای شخصیت های فانتزی یا قهرمانان داستان ها جا میزدم و کلی ازش لذت میبردم، آرزو داشتم روزی برسد که بتوانم از زندگی عادی دست بکشم و تبدیل به یک ابر قهرمان بشم!
روز های زیادی گذشت، هر روز بزرگ و بزرگ تر میشدم. حافظه ام، سرشار از داستان هایی بود که هرگز ندیده بودم. من داشتم مثل آدم بزرگ ها میشدم ! و این عمق فاجعه بود!
ادامه دارد...
قسمت اول