دنیای مخفی!

خدا نزدیک تر شد

دلم از تمام شهر گرفته بود، دوست داشتم تا هزاران سال آینده اشک بریزم. برای خودم، برای قلبم. این روز ها روزگار مهربانی نبود، آدم ها!!!

   در حالی که دفتر نقاشیم که غرق در اشک بود را در آغوش گرفته بودم، پلک هایم سنگین شد، انگار کسی داشت نوازشم میکرد. آرام آرام به خواب رفتم...

   سه نفر توی اتاق من بودن! سه دختر زیبا، ظاهرا روزه، شایدم شب؟ نمیدانم! حالت خاصی دارم احساس میکنم آن جایی هستم که باید باشم، جایی که در آن راحتم. نگاه مهربان آنها، نگاهشان به قدری مهربان و صمیمیست که میخواهم خودم را در آغوششان بیندازم و از تمام دنیا و آدم هایش شکایت کنم.

   +یکی به ما گفته که یه دختر کوچولوی ناراحت اینجا داریم

   -سکوت....

   +وایی! تو دفتر نقاشیت رو هم آوردی ؟ میتونم ببینمش ؟

   صدای اون دختر به قدری مهربان و دوست داشتنی بود که میخواستم همچنان به صدایش گوش دهم. دفترم را با مهربانی از آغوشم بیرون آورد و باز کرد، دفتر در حالی که روی هوا معلق شده بود. داشت به شدت میدرخشید. ناگهان نقاشیم شروع به زنده شدن کرد! نقاشیی که از خودم کشیده بودم در حالی که شاد در کنار دوستانم در حال بازی بودم. دهانم از حیرت باز شده بود، هیچ حرفی نمیتوانستم بزنم. اما بالاخره به زحمت گفتم:

   +میتونم یکم اینجا، توی این رویا قدم بزنم؟

   -صبر کن تا تو بیداری ببینیش!

   اکنون سه روز از اون رویای شیرین گذشته، و بالاخره عملی شده بود. من میتوانستم در کنار دوستانم پس از تصادف و از دست دادن احساس پاهایم بدوم! اکنون میفهمم آنها را چه کسی فرستاده بود.