جی بزرگ
یادمه همیشه یکی میگفت: سخته، اما شدنیه
پیوند ها
آدرس اینستاگرام: https://www.instagram.com/secret__world21/
خوشحال میشم عضو شید.
پیوند ها
آدرس چنل ت ل گرام : https://t.me/Secretworld21
خوشحال میشم عضو شید
خودکشی
طرز خودکشی در هر کس ، منحصر به خودشه...!
یکی، دیگه شیک نمی پوشه...
یکی، دیگه آرزویی نمیکنه...
یکی،دیگه به تحصیل ادامه نمیده...
یکی، دیگه به خودش نمیرسه...
یکی،مدام ترانه های غمگین گوش میده...
یکی دیگه از خودش،عکس یادگاری نمیگیره...!
یکی،محبت نمیکنه...!
یکی،دیگه محبت نمیپذیره...!
و...
اینگونه هست که اکثر آدمها در 30سالگی می میرند و در 80سالگی دفن میشوند...!
شکست
مهم نیست
دوباره تلاش کن
دوباره شکست بخور
بهتر شکست بخور.
#ساموئل_بکت
مرسه جادوگری
همه چیز مربوط به آن چند روز اول سال در شهر جدید بود، تازه در باشگاه آن ثبت نام کرده بودم و داشتم با هم باشگاهی هایم آشنا میشدم، از طرفی دیگر داشتم با نوع امتحانات آخر سال مدرسه ای که باید ترم دوم را در آن میگذراندم، همه چیز خیلی خوب پیش میرفت، صبح ها به مدرسه میرفتم، تا عصر تکالیفم را انجام میدادم، عصر ها به باشگاه میرفتم و شب ها در اختیار خود بودم.
یک شب، که آن اتاق متروک دلم را زد. مثل همیشه توپ بسکتبالم را برداشتم و خیلی آرام از خانه خارج شدم. نصف شب بود، به طرف حلقه بسکتبال میرفتم. که یکدفعه یک صدای نالان رشته افکارم را پاره کرد، صدای درخواست کمکی را میشنیدم. صدایی که آرام و بی جان ناله میکرد:
کمک!
کمک!
به طرف صدا رفتم، صدا از لا به لای سطل آشغال های کنار خیابان می آمدم، اطراف را نگاه کردم تا ببینم کسی آنجا هست یا نه. اما خیابان ها بسیار ساکت و آرام بودند. تنها صدایی که میامد صدای رد شدن ماشینی از چندین خیابان آن طرف تر بود.
وقتی نزدیک تر شدم، انقدر تاریک بود که هیچ چیز را نمیدیدم، کمی که گذشت و چشمانم به نور عادت کرد. هیبتی را در میان زباله ها دیدم، که همچنان مینالید.
آرام آرام به طرفش رفتم. وقتی نزدیک شدم یکدفعه ساکت شد و چهره اش درست مثل خرگوشی که روباه دیده باشد ترسان شد، در آن تاریکی هم میتوانستم لرزش بدنش را ببینم، با صدایی که گرفته بود و به سختی خارج میشد گفت: خواهش میکنم، کمک، به من کمک کن لوکاس!
اما اون اسم من رو از کجا میدانست ؟
ادامه دارد...
قسمت دوم
مدرسه جادو گری
هیچ وقت به چیز هایی که با چشمان میدیدم رازی نبودم، همیشه فکر میکردم که دروازه های دیگری به جهان های دیگر باید باشد که من را از مرز تخیلاتم رد کند! هر روز صبح ها در مسیر خانه به مدرسه غرق در تخیل میشدم و خود را جای شخصیت های فانتزی یا قهرمانان داستان ها جا میزدم و کلی ازش لذت میبردم، آرزو داشتم روزی برسد که بتوانم از زندگی عادی دست بکشم و تبدیل به یک ابر قهرمان بشم!
روز های زیادی گذشت، هر روز بزرگ و بزرگ تر میشدم. حافظه ام، سرشار از داستان هایی بود که هرگز ندیده بودم. من داشتم مثل آدم بزرگ ها میشدم ! و این عمق فاجعه بود!
ادامه دارد...
قسمت اول
.
هیچ داستانی به درد نخور نیست !
فقط کافیه چند خط ازش بخونی، تا عاشقش بشی!!!
آدمیزاد
زمین خورد!
دستانش را گذاشت روی زانویش و بلند شد
باز هم زمین خورد
بلند شد!
برای یک بار دیگر نیز زمین خورد
و باز هم بلند شد
انقدر زمین خورد، تا توانست راه برود. انسان اینگونه است، از زمین خوردن هایمان دلگیر نشویم!!!